کدخبر: 877

هرچند جمله کم آوردم، اما من دل نمی کَنَم از ردیف کردن واژه هایی هرچند قلیل که هفته به هفته، رویِ ذهنِ آشفته ام راه می روند.

به گزارش سرویس فرهنگی قزوین خبر؛ هرچند جمله کم آوردم، اما من دل نمی کَنَم از ردیف کردن واژه هایی هرچند قلیل که هفته به هفته، رویِ ذهنِ آشفته ام راه می روند.

اگر از احوالمان خواسته باشی، خوبیم جز دوریِ دیدارِ شما...

دیرگاهیست خبر آمدنت را شنیده ایم و نیامدی...

نکند فراموشمان کردی که چشم هایمان هَرزه می روند بی تو!

اما نه! کوتاهی از ماست...

 

از خدا که پنهان نیست از شما هم پنهان نباشد که در خیابان عدل ایستگاه صلواتی برقرار کردیم ، میدان ولیعصر را چراغانی کرده ایم برایتان... حتی پاساژهای شهر بنری برای تبریک میلاد شما بر سر درشان نصب کرده اند و خلاصه همه جا مزین به نام و یاد شماست!.

گفته بودند، هر کسی که غم فاطمه را فهمید غم یوسف بقیه الله را هم میفهمد و ما هنوز از غم زهرا آنچنان که باید و شاید خبری نداریم.

شما که غریبه نیستی،چند روزی است با شروع ماه شعبان دارم به توهم و خیال سربازی در رکابتان روزهایم را شب می کنم، به تمام حرکاتم دارم فکر میکنم که نهایت کارم محدود شد به اضافه کردن و عجّل فرجهم در انتهای صلوات  ،خواندن دعای فرج و نهایتا ً اگر خواب نمانم دعای ندبه در صبح جمعه...

من آرزو کردم برایت یار باشم

آقا نمیخواهم بدوشت بار باشم

 

یوسف خریدن نیست در اندازه ی من

اینجا دویدم گرمی بازار باشم

 

دیگر حرامم باد خواب صبح جمعه

خوب است وقت دیدنت بیدار باشم

 

چند روزی است به این سوال دارم فکر میکنم و ذهنم شدیدا ً بهم ریخته است، "چرا می خواهی بیایی؟" و این ضرب المثل مدام در گوشم زنگ می زند..مگر نگفته اند دوری و دوستی؟؟...

 می دانم اوضاع دلتان از دستمان اصلا ً خوب نیست، به قول حاج سعید که می گفت: آدم آن جایی آتش می گیرد که غرق در گناه باشد و کسی از کنارش رد بشود و به او بگوید التماس دعا؛ که مصداق من و امثال من است که دعای عهدی می خوانیم و در بی عهدی سرآمد هم عهدان هستیم...

با این همه،همیشه بهانه هست برای تنگ دلی ها، خلاصه بگویم: بی شما روزگار سخت می گذرد؛ باور کنید..... بگذار برایتان بگویم حال همه ی ما خوب است اما شما باور نکنید...خوب شدن و با شما بودن سرمایه میخواهد که سرزمین دل مان به دنبال آن است، ولی هرکجا می نگریم از عطش به سرابی می رسیم و باز تشنه تر از قبل به امیدی، باز می گردیم..و نمی دانیم این سرمایه چیست...

 

ولی می خواهیم بلند بلند بگوییم و همه جا جار بزنیم:

نیا نیا گل نرگس جهان که جای تو نیست

دو صد ترانه به لبها یکی برای تو نیست

 

هرچند معترفیم به گم کردن خودمان در بین تضادها و ضد ارزشها...اما آیا حال عاشق دور افتاده و جدا از معشوق این است؟

با خود گفتیم اگر بیایید، سر و سامانمان می دهید، آمال مان را تحقق می بخشید، اما افسوس...افسوس که دانستید آبغوره ها و غوره هایمان برای ظهور نیست، غوره ها را جوشانده بودیم تا شراب بسازیم؛ اما با این وجود حتی به روی مان هم نیاوردید..شما از درون سکوریت مان باخبرید...

با خود گفتیم می آیید و گرانی از سرمان می گذرد، گران آمد آمدنتان ...زیرا اگر درون مان درست نشود ظهور و حضورتان برایمان بی فایده است مثل قوم بنی اسراییل،نوح و لوط و...

دایره ی واژگانمان را در این ایام که مرور می کردم به دو واژه ی نامانوس برخورد کردم : "انتظار و منتظر"...خواستم با تعابیر خودمانی تفسیر به رای کنم، کمی که تأمل کردم یاد یک سوژه، کم تر و کمرنگ تر از بقیه سوژه ها افتادم... مادر منتظر! قهرمان خاموشی که در خاموشی اش از شمع بیشتر سوخته است!

مادری که سالها چشم به در دوخته و گوشش مدام انتظار می کشد تا خبری از فرزند جوانش، از راه برسد. چه بسیار مادر ها که در حسرت این خبری که باید از گرد راه می رسید و نرسید، از دنیا رفتند!

انتظار آدم را آب می کند! مادر را بیشتر!

 آیا واقعا اینطور است؟

گفتم مادر...خوب است بگویم تنها تشبیهی که برای ظهورتان یافتم این بود که درست مثل حادثه ای به شیرینی تولد کودک را برایمان کتمان کردند و فقط درد زایمان را برایمان گفتند...

مدام نکند های این روزهایم این یک بیت شعر شده است:

ترسم که شعـــر سنگ مزارم این شود

این هـم جمـال یوسف زهـرا ندید و رفت

هیچ کس به ما نگفت چه گلستانی می شود، زمانی که شما بیایید.... هیچ کس از رحمتتان حرفی به ما نزد و همه ما را از شمشیرتان ترساندند...اما کاش به ما می گفتنند برای اینکه نهال ها و گل ها رشد کنند؛ باید علف های هرز باغ را چید تا زیبایی گلستان بیش از پیش ظاهر شود.

 

با خود فکر می کنم در جاده ای به بلندای تاریخ به انتظارتان نشسته ایم و در کوچه پس کوچه های شهر ظاهر امر را حفظ کرده ایم، دنبال تان می گردیم و ضمیر دلمان، بی شما؛ تبدیل به کوهی از تنهایی شده است ،چشم ها بهانه می گیرند که چقدر به جاده ی انتظار نگه کنیم و خیره شویم، باز هم جز خنکای آن نسیم که خبری از انتظار دوباره داشت،نداشتیم.

امروز شهر ما، آکنده از عطر حضور شما است؛ اما دود گناه ها، کوچه پس کوچه‌هایمان را فرا گرفته و دیده‌ها به انواع فسادها و نابرابری‌ها تاریکند.دستها به خیانت باز و به التماس دراز شده است… پاها در طلب یک لقمه نان به سوی جباران کشیده شده است…دلها سرگرم دنیای تاریک غفلت زا است و فکرها سرگرم زندگی پر فریب… زندگی سراسر دوری شما.

دعا کن!

من هم  دعا می کنم و برای روزهای باقی مانده ی آن اتفاق بزرگ، همه ی دار و ندارم (دلم) را نذر می کنم.

دعا کن چشمِ این روزگارِ سنگین، زودتر به آمدنتان روشن شود.

الهی آمین

 

انتهای پیام/ 

ارسال نظرات

آخرین اخبار