مرثیه‌ای برای یک سریال مبهم؛

کدخبر: 3258

در آغاز سریال بچه مهندس، جالب و جذاب به نظر می‌رسید. داستان با موشک‌باران تهران و خبر حمله به هواپیمای مسافربری جمهوری اسلامی ایران روی خلیج فارس آغاز شد.

سرویس فرهنگی قزوین خبر، جابر خرم نیا؛ در آغاز سریال بچه مهندس، جالب و جذاب به نظر می‌رسید. داستان با موشک‌باران تهران و خبر حمله به هواپیمای مسافربری جمهوری اسلامی ایران روی خلیج فارس آغاز شد. حس عاشقانه‌ای میان مربی مرد و مربی زن پرورشگاه هم در قسمت اول نمایش داده شد که نمی‌دانم چرا من را یاد کتاب «من زنده‌ام» و سریال «خاک سرخ» انداخت. در هرحال آنچه براساس قسمت‌های اول داستان انتظارش را می‌کشیدیم گره خوردن ماجرای پرورشگاه، مامان صدیقه و جواد با مفاهیم انتظار، شهید جاویدالاثر و جنگ بود. اما روایت بچه مهندس اینگونه ادامه پیدا نکرد و داستان تغییر جهت داد.

 

قرار بود جواد چه باشد؟

یک جای کار در سریال می‌لنگید. اینکه از ابتدا معلوم نبود جواد قرار است در چه کانالی حرکت کند. ریتم قسمت‌های ابتدایی جواد را در کانال انتظار کشیدن قرار داد و البته شکل‌گیری عواطف میان او و مامان صدیقه هم بخشی از ماجرا بود. آن‌ها به دو دلیل عمده به هم نزدیک و وابسته شدند: اول اینکه هر دو تا سال‌ها انتظار می‌کشیدند و دوم اینکه جواد امانت همسر شهید مامان صدیقه بود. این انتظار در هر دو به پایان رسید، ابتدا همسر مامان صدیقه توسط گروه تفحص شهدا پیدا شد و بازگشت. بعدها هم صورت زخمی، پدر جواد پیدایش شد و ماجرای قتل مادر جواد و خطاهای پدری بی‌مبالات آشکار گشت.

از اینجا به بعد داستان وارد مسیر دیگری شد و جواد از یک کودک منتظر، تبدیل شد به کودکی که یک شبه خلاقیت به خرج می‌داد. بدون هیچ آموزشی به اصطلاح دست به آچار شد و دوچرخه ساخت، بعدها هم به ساخت وسایل دیگری دست زد. حالا قرار بود همه شاهد این باشیم که جواد قرار است در کودکی مهندسی خلاق شود و مامان صدیقه هم پشتیبان بزرگ او باشد.

اما رویدادها جور دیگری کنار هم قرار گرفتند، ماجراهای دیگری رخ نمود و وحدت سه‌گانه و دوستانه میان جواد، مژگان و رسول به محور اتفاقات پرورشگاه تبدیل شد. حالا قرار بود جواد ماجراهای دراماتیکی را با مژگان و رسول سپری کند. همینطور هم شد: مژگان پدر و مادر پیدا کرد، مامان صدیقه از دنیا رفت و در نهایت رسول پدر و مادری که قرار بود جواد را به خانه ببرند از آن خود کرد و در انتها رسول بازگشت تا کنار جواد باشد.

شاید این همه مسیر عوض کردن‌های داستان هم به این دلیل بود که ماجراهای شش هفت ساله‌ی یک پرورشگاه حول محور شکل گیری شخصیت مستقل و مقاوم یک کودک نمایش داده شود، همین و بس.

 

بی‌قانونی و سکوت

این پرورشگاه با این همه آدم‌های خوبی که در آن وجود دارد، مانند مامان صدیقه و آقای همت، خاله‌های دیگر، بابا اسماعیل و غیره و حتی سرکشی آقای عاصف به پرورشگاه، باز هم شاهد این حجم از تخلف و کج‌روی است و کسی هم مانع جدی ایجاد نمی‌کند. مدیر پرورشگاه آشکارا از عقده‌های اخلاقی و روانی رنج می‌برد و کودکان بی‌پناه را در انباری تاریک و ترسناک پرورشگاه زندانی می‌کند و کسی را هم یارای مخالفت جدی با او نیست. حرف‌های سخت و سنگین به کودکان یتیم می‌زند، روح آن‌ها را می‌آزارد و کسی مانع او نمی‌شود و تنها مربیان با روشش ابراز مخالفت می‌کنند. احتمالاً همه ی این آدم‌های خوب به یک دلیل در برابر خانم جاهد سکوت می کنند: برای دل بابا اسماعیل که می‌خواهد کنار خواهرش باشد و او نمی‌داند! بدون شک این دلیل قانع کننده‌ای نیست برای اینکه به جاهد اجازه بدهند عقده‌های روانی خود را ادامه دهد. حتی زمانی که خانم جاهد به همراه مربی پرورشگاه جواد را در معرض خطر قرار می دهند و به ملاقات صورت زخمی می برند، باز هم مجازات سختی در انتظار خانم جاهد و مربی نیست و آن ها به کار خود ادامه می دهند. تا جایی که جاهد در برابر تسلیم مژگان به خانواده عباسی وارد معامله هم می شود و بازهم کک کسی نمی گزد. البته یک نکته ی مهم هم در داستان و فیلم نامه وجود دارد. چرا شخصیت و روح یک مدیر پرورشگاه در میانه های دهه شصت و هفتاد اینقدر چرک و سیاه طراحی شده است؟

image_800_533

سوپرمارکت یا پرورشگاه

گونه ی رفتاری با کودکان پرورشگاه هم در این سریال جذاب نیست. گذشته از آدم های خوبی که در این پرورشگاه کار می کنند، خانواده هایی که برای گرفتن فرزند می آیند همه مرفه هستند. یعنی در نیمه نخست دهه هفتاد، خانواده هایی با اتومبیل هایی مثل آهو، پاترول، فیات و غیره(که آن روزها ماشین های مرفهی محسوب می شدند) می آیند و سرپرستی کودکان پرورشگاه را به عهده می گیرند. گذشته از اینکه قانون آن روزها روی ملاک انتخابی بودن فرزند توسط خانواده ها تکیه داشت، اما این سریال خیلی شور به این موضوع پرداخته است! خانواده ی عباسی قسمت های فراوانی می آیند و می روند تا به یک انتخاب درست برسند. بعد از آن ها هم خانواده ی آقای دندانپزشک خیلی بد وارد داستان شدند. انگار که وارد سوپرمارکتی شده اند و قرار است یک جنس مطلوب ببرند. خانم آقای دندانپزشک ابتدا عاشق جواد می شود. با او ارتباط می گیرند، صمیمی می شوند، دیگر جواد آنها را مامان و بابا صدا می کند، به آن ها وابسته می شود و بعد از یک ملاقات کوتاه با رسول، جواد را رها می کنند و دلشان می خواد رسول فرزندشان باشد. به پرورشگاه مراجعه می کنند و می گویند جواد را نمی خواهیم، رسول را به ما بدهید. دلیلشان هم خیلی مسخره است: جواد شخصیت مستقل و کاملی دارد، اما رسول مظلوم و بانمک و نیازمند حمایت است. جالب اینکه پرورشگاه هم چندان مقاومت نمی کند، به اینکه با روح و روان جواد چطور بازی شده هم کسی کاری ندارد و جلوی چشمان اشکبار او رسول را به خانواده ی دندانپزشک می سپارند.

 

این بچه‌ها عجیب هستند

در داستان نویسی یک قاعده هست، می گویند زمانی که داستان را به روایت اول شخص یا راوی قهرمان می نویسیم، ممکن است یک اشکال عمده به وجود بیاید. یعنی ممکن است مخاطب شما نتواند کامل و بی نقص بودن یک شخصیت را با ابعاد آن درک کند. مثلاً یک کودک قهرمان داستان باشد و شما به این فکر کنید که چطور ممکن است یک کودک اینقدر شخصیت کاملی داشته باشد، معقولانه و پخته رفتار کند و هیچ خلل کودکانه ای در رفتارش نباشد. این سریال هم گرفتار همین موضوع است. مژگان با وجود وحشت فوق العاده ای که از انباری و حبس دارد، از ترس دارد قالب تهی می کند و اشک می ریزد و التماس می کند، اما حاضر نیست جواد را بخاطر خراب کردن میکروفون لو بدهد. این مقاومت و رفتار در یک دختربچه ی شش هفت ساله کمی عجیب است. این بچه ها فداکاری هایی برای هم می کنند که کمی مصنوعی است. جواد با رسول دعوا می کند تا رسول از او دلخور شود و با خانواده دندانپزشک برود، بدون هیچ حسادت و دل چرکینی. چطور یک کودک می تواند اینگونه بپذیرد که دوستش افرادی که قرار است پشتوانه ی او شوند را از چنگش در بیاورد و برود؟ در هر حال نویسندگان سریال هم در طراحی شخصیت مژگان، رسول و جواد آنقدر افراط کرده اند که به جزئیات شخصیتی و کودکانه ی آن ها توجه نکرده اند و انگار قرار بوده سه بزرگسال در سن و سال، شش هفت سالگی تصویر شوند.

 

image_800_516

 

امان از این پایان باز

همانگونه که مشخص بود، اصلاً درک نکردیم خط سیر اصلی داستان حول محور چیست؟ فقط یک برش از زندگی جواد و پرورشگاه نمی تواند کفایت داستانی موضوع را داشته باشد. هیچ ماجرایی در سریال از ابتدا به صورت ثابت و منظم دنبال نشد و در آخر هم همزمان با مسابقات مقدماتی جام جهانی در آذر 1376، پرورشگاه از شکل قبلی خود خارج می شود و به بهزیستی منتقل می گردد. مربیان خانم و دختربچه ها خداحافظی می کنند و می روند و جواد سرنوشت بعضی از آن ها را روایت می کند و از عزم خود برای روزی که بزرگ می شود و سراغ مژگان می رود پرده برمی دارد. یک پایان کاملاً باز اما بی مفهوم که گمانم از عدم درک صحیح تولید کنندگان فیلم و سریال در ایران از مفهوم پایان باز سرچشمه می گیرد.

ارسال نظرات

آخرین اخبار