گزارشی خواندنی از ناآرامی 9دی ماه قزوین

کدخبر: 2864

به ساعت خود نگاه کردم، عقربه ی کوچک آن روی 6 بود. همه منتظر اتفاقی بودند و به یکدیگر نگاه می کردند، به نیروهای امنیتی مستقر در چهارراه نگاه می کردند، ماموران انتظامی به آنها نگاه می کردند. نگاه هر فرد با آدم حرف می زد و این امواج واژگان بود که از دریای چشم هرکس، گاه خود را سخت به سخره ساحلی دیدگان تو می کوبید و گاه نسیمش نوازشگر فکر و اندیشه ات می شد.

حوالی ساعت 17:30 بود، ماشین را مقابل مسجدعدل قائم پارک کردم. اذان مغرب را گفته بودند. تصمیم گرفتیم تا نماز مغرب را در آنجا بخوانیم و سپس پیاده به سمت چهارراه عدل حرکت کنیم. مسجد شلوغ تر از همیشه بود و جمعیت جوان آن قابل توجه. گویا همه همدیگر را می شناختند که با دیدن یکدیگر لبخند می زدند.

قزوین شهر کوچکی است. امکان ندارد در خیابان راه بروی و چهره فردی آشنا را نبینی چه برسد به آنکه عده ای در این شهر آن هم با هدفی مشترک در جایی جمع شوند.

از آنجایی که یکی از نزدیک ترین مساجد به خیابان خیام، این مسجد است و جای پارک بهتری برای ماشین دارد، تجمع آدم هایی شبیه به هم در این روز و این ساعت و در این منطقه از شهر که با هدفی یکسان آمده بودند آن هم در جایی چون مسجد که نشان از نزدیکی افکار و عقاید آنها به هم داشت چندان دور از انتظار نبود.

"السلام علیکم و رحمه الله و برکاته"، مکبر پایان نماز را اعلام کرد، ما نیز در کنار دیگران از مسجد بیرون آمدیم و به سمت چهارراه عدل راه افتادیم.

 

خیابان ها شلوغ تر از اوقات دیگر بود. حضور ماموران انتظامی که در دسته هایی منظم در کنار میدان و خیابان ایستاده بودند مشهود بود.

به چهارراه عدل رسیدیم. چهارنفر مقابل مغازه فست فودی که همیشه بساط کباب ترکی آن به راه است، 3نفر مقابل کافی شاپ وزرا،  4نفر گرد چراغ راهنمایی، چند نفر مقابل داروخانه اقبال و همین طور مردم در نقاط مختلف ایستاده بودند و در کنار دوستان و هم فکران خود، تجمعات کوچک پرشماری را تشکیل می دادند. از هر تیپ و قیافه ای در آنجا حضور داشت.

دورنمای زیبایی از پرسپکتیو موتورسیکلت های مشکی پلیس که بطور منظم در کنارهم در ابتدای ورودی خیابان خیام شمالی  قرار گرفته بودند نمایان بود.

به ساعت خود نگاه کردم، عقربه ی کوچک آن روی 6 بود. همه منتظر اتفاقی بودند و به یکدیگر نگاه می کردند، به نیروهای امنیتی مستقر در چهارراه نگاه می کردند، ماموران انتظامی به آنها نگاه می کردند. نگاه هر فرد با آدم حرف می زد و این امواج واژگان بود که از دریای چشم هرکس، گاه خود را سخت به سخره ساحلی دیدگان تو می کوبید و گاه نسیمش نوازشگر فکر و اندیشه ات می شد.

انتظار سخت است، چه آن زمان که آدمی منتظر اتفاقی خوشایند باشد و چه آن زمان که حرکت عقربه ها، ناقوس شوم در گوشت می نوازد، فرقی نمی کند انتظار سخت است.

برای همین تصمیم گرفتیم همانند سایرین از ایستادن در نقطه ای به طور مداوم اجتناب کنیم و به سمت مسیر جنوبی خیابان خیام حرکت کردیم تا شاید گذر زمان برایمان راحت تر باشد.

توصیف همان و صحنه ها همان، نگاه پرمعنای آدم ها، تجمعات کوچک منتظر، تا مسجد مهدیه رفتیم. وارد مسجد شدیم، آنجا هم شلوغ بود. اصلا مسجد محل جماعت و شلوغی است، منتهی نه آن شلوغی که از آن بی نظمی فهم شود بلکه ازدحام جماعتی که طوق بندگی بر گردن نهاده و دین خدا را صیانت می کنند. گاه با نماز جماعت و انجام مناسک دینی و گاه با ...

اندکی در آنجا ماندیم و مجددا به راه افتادیم. به سمت نقطه قبلی، چهارراه عدل.

صدمتری مانده بود به چهارراه برسیم که صدای سوت و دست از دور به گوش می رسید. تاریک بود درست دیده نمی شد، فقط شنیده می شد، شعارها و اصوات غیرواضحی که حکایت از چیزی داشت، شروع غائله، چند دقیقه ای دیرتر از زمان موعود.

سریع خود را به چهارراه عدل رساندیم. جمعیت زیادی بود، منتهی دسته بندی مشخصی نداشت. ناگهان فردی از گوشه ای شعاری سر می داد و بلافاصله صدای او در میان سوت و کف و هیاهوی دیگران ناپدید می شد.

پیاده روها مملو از جمعیت بود. پلکان ورودی مغازه ها که از ترس وارد آمدن خسارت به اموالشان در آن ساعت طلایی از کسب و کار آن هم در چنین خیابانی بسته بودند جای سوزن انداختن نداشت. فضای سبز وسط خیابان هم پر از آدم هایی بود که سعی می کردند تا به سختی روی پنجه های خود بایستند تا نکند صحنه ای از این غائله را از دست بدهند.

بر خلاف رسم معمول کمتر دیدم کسی با گوشی موبایلش فیلم و یا عکس بگیرد. نمی دانم، شاید هیجان پیش آمده از شروع غائله بود که مانع از توجه آدم ها در به چالش کشیدن استعدادهای هنری شان می شد! و یا شاید ترس از دست دادن گوشی های گران قیمتشان بود که آنها را از فکر توجه به رونق این رشته هنری منصرف می کرد! هرچه بود جزو معدود دفعاتی بود که چنین بود.

کم کم ماجرا داشت جدی تر می شد. شعارها قوت بیشتری می گرفت و دسته بندی ها مشخص تر میشد. هرکدام از آدم هایی که تا قبل از شروع غائله در قالب دسته های کوچک چند نفره منتظر زمان موعود بودند حالا خود را به جمع بزرگتر هم فکران خود می رساندند.

شاید غائله در زمانی دیرتر از وقت معین شروع شده بود اما شعارها دقیقا و مو به مو در تطابق کامل با رسانه های مجازی و معمول الحال این روزها سر داده میشد. شعارهایی که با خارج شدن از دهان صاحبانش همراه با آن بوی تعفن سرسپردگی، فتنه و فریب خارج می شد.

در میان آنها فردی را دیدم که وقتی شعار میداد رگ گردنش ورم کرده و صورتش برافروخته بود. نمی دانم درد اقتصادی و معیشتی او را به این حد از عصبانیت رسانده بود؟ با خودش چه فکری می کرد؟ یعنی فکر می کرد عافیت طلبان خارج نشینی که شعار آن شب او را تنظیم کرده اند واقعا صلاح او را می خواهند؟ مطالبه ات را بگو، نقدت را بگو، شعار اقتصادی سر بده، شعار انتقادی سر بده، چرا توهین؟ چرا افترا؟

افرادی را دیدم که می خندیدند و چه راحت آن کلمات سخیف را بر زبان جاری می کردند. آنها چه؟ آیا آنها هم مشکل اقتصادی داشتند؟ پس چرا می خندبدند و شعار می دادند؟ شاید برای تفریح آمده بودند، اما مگر آنجا تفریحگاه بود و این اتفاقات موجب فرح و شادمانی؟

و اما در مقابل آنها جماعتی بود که ماجرای روز قبل آنها را از هرگوشه ای از شهر به آنجا کشانده بود. جماعتی که مرکز تجمع خود را مسجد برگزیده بودند و آغاز حرکت خود را در چنین جایی معین کرده بودند. چهره های بر افروخته ای که گره ابروها در آن حکایت از جوششی درونی همراه با غصه و غم داشت. ظاهرشان گویای افکارشان بود و پوشش شان راوی منصفی از اوضاع جیبشان. یکدیگر را نگاه می کردند. گویا چشمانشان زبان باز کرده بود و این جملات را مضطرب فریاد می زد، تحمل تا کی ؟ تصمیم چیست؟ مصلحت چیست؟

تک صدایی بلند شد: "مرگ بر فتنه گر، مرگ بر فتنه گر". کاسه صبری بود لبریز که چکه قطراتش، امواج خروشانی شد در دریای پرآشوب دل آن جماعت. امواجی که با برخورد به صخره های اراده و غیرت پژواکی نو میشد و طنینش غالب بر هر خرده صدایی.

دیگر چیزی شنیده نمی شد مگر صدای برخورد موج با صخره، دیگر چیزی دیده نمیشد مگر ستون هایی متحرک از گوشت و پوست که تندیس ایستادگی و مقاومت را بالا و پایین می برد.

غائله ای بود که به اجتماعی بزرگ مبدل شده بود منتهی نه با هدف نخستین شکل گیری آن. اتفاقی بود که به خواست خدا و حضور و اراده در راه او محقق شده بود و نتیجه همان شد که وعده داده شد بود آن هم  در چهار راه عدل.

حمید حامدی فر

 

ارسال نظرات

آخرین اخبار