عطیه سادات میرسجادی

کدخبر: 1788

همه میگویند بهار فصل عاشقیست اما عاشقانه های من و تو در داغ ترین فصل خداست که اغاز میشود.

سرویس اجتماعی قزوین خبر؛

همه میگویند بهار فصل عاشقیست اما عاشقانه های من و تو در داغ ترین فصل خداست که اغاز میشود.

بگذار برویم عقب تر ...

 از کی من عاشقت شدم?دیر زمانیست مهرت در دلم جای گرفته است و به ولله در هیچ جایی نمی‌توانم بدون تو سرکنم.

میدانی، پیچک عشقت، نرم نرمک از همان دوران خاله بازی های بچگی بر پیکره ی دلم گره خورده است. میخواستم در همه ی بازی ها تو همراهم باشی.

اما، اما، اما حکایت اصلی من و تو، داستان پیوند و عشق جاودانه مان از کنار ضریح اقایم امام رئوف علی بن الموسی الرضا اغاز شد.

انجا بود که پدرم در جوار اقا دخترش را برای همیشه به تو سپرد و از ان روز بود که عاشقانه ی ما رقم خورد.

هرچه فکر میکنم یادم نمی اید بعد از ان سفر ثانیه ای را بدون تو پای از خانه بیرون گذاشته باشم یارمهربانم.

اصلا مگر میتوانم بدون تو بروم؟

هوا که رو به گرمی میرود عشق ما نیز گرم تر شده و شدت می گیرد و در این میانه چه بسیارند مردمان طعم عشق نچشیده ای کم خرد و کوته نظر، که عشق مرا به تو در این گرما به سخره میگیرند. 

برایم دلیل و برهان پشت سرهم سوار می‌کنند که دست از عشقت بکشم و از تو جدا شوم...

اخر چه بگویم برایشان؟ از کجا شروع کنم تا بتوانم عمق این عشق و ارادتم به تو را برایشان شرح دهم .

خیال میکنند من امروز و دیروز به تو رسیده ام، نمیدانند عشق تو را خداوند پیش از تولد در قلبم نهاده است.

نمیدانند تو میراث گران بهای مادرم هستی.

نمیدانند گه گداری که خاکی رویت بنشیند میتواند اشک را به چشمان پدرم بیاورد بر تو بوسه زند و به مادرمان سلامی عرض کند .

یادشان رفته است که عمه مان زینب عباسش را داد اما تو را نه ...

 اصلا میدانی چادر سیاه زیبایم، بگذار هرچه میخواهند برای خودشان بگویند.

بگذار مرا دیوانه بخوانند که در این گرمای خرماپزان با تو به هرسو می روم، مگر بد است دیوانگی؟ تا انجا که من میدانم مرحله ی بالاییست در عشق. الحمدلله که من دیوانه ات شده ام. 

بگذار مرا امل و عقب_مانده و عصر حجری بخوانند. از خدای دوجهانم هم هست که بشوم شبیه مادرم در قرن ها پیش. مگر میشود مادر میراث بدی برای دخترش به جای بگذارد؟

بگذار بگویند عقل ندارد که در این گرما با این چادر سیاه امده است نمیدانند انچه من این روزها حس میکنم گرما نیست که خنکای وزش نسیم رضایت مهربان خدایم می باشد.

میدانی عزیزدلم، وقتی در شهر همراه تو گام برمیدارم با نگاه های بی مهر و پرتمسخر ادم ها روبرو می شوم، اما همه ی این ها فدای لبخندی بر لبان امام زمانم که به خاطر حجاب من بر صورتش نقش می بندد.

انتهای پیام/

 

ارسال نظرات

آخرین اخبار