گفتگو با شاهد عینی

کدخبر: 326

حس و حال عجیب اون روز با هیچ جمله ای قابل وصف نیست، ما داشتیم به امامی می رسیدیم که ماه ها براش شعار داده بودیم، تلاش کرده بودیم و بچه هایی که خون داده بودن تا ما حالا با چشمای خودمون امام رو تماشا کنیم.

سرویس اجتماعی قزوین خبر:

یک جمعه ی دهه فجری، زیر آفتاب پهن شده تا وسطای اتاق، کنار پدر، مادر و یک دمنوش داغ و صدای رادیویی که " خمینی ای امام " می خونه.

کافیه یه خودکار و کاغذ کنارت باشه برای استفاده از فرصت و نوشتن یه گوشه از سهم پدر تو انقلاب...

استقبال ایشون برای تعریفِ قسمتی از اون روزهای پارادوکس واره گَس و شیرین، ولع شنیدن می بخشه...

و من پای حرف های مردی می شینم که یاد روزهای سال 56 و 57 قزوین عجیب بوی انقلاب رو به طعم دمنوش تازه م می بخشه...

علی آسیابان، از یک سال مونده به انقلاب شروع می کنه؛ از تب و تاب انقلابی شون تو سال 56 و روزهای قزوین 57:

یکسال مونده به انقلاب مبارزات خاص و گسترده ای انجام نمی شد و تنها  قشر دغدغه مندتر وارد میدون شده بودن.

ما چهار تا دوست بودیم، من و احمدعلی و محمد و حسین.

اون روزها رو با  گوش کردن به نوار کاست و پخش اون ها شروع کردیم و سال بعدش کم کم به پخش اعلامیه های امام هم رسیدیم؛ چندتایی جمع می شدیم پشت مسجد سنجیده و اول از همه هم خودمون محتوای سخنرانی ها رو گوش می دادیم، بعدش بچه های محله رو جمع می کردیم واسه پخش نوارها.

یه روز مصیب رفیقم که از خودمون بود ترسون اومد تو مسجد و گفت "علی اگه بگیرنمون می خوای چی جواب بدی؟ " هنوز مونده بود تا تموم شدن کامل سخنرانی که رفت و قطعش کرد.

من اما بی باک بودم که البته چند باری هم آیت الله باریک بین به این شور و هیاهوی جوونی من تذکر داده بودن، من بعد از نصیحت های ایشون محتاط تر می رفتم و میومدم تا مبادا خونی بیهوده ریخته بشه.

یادمه اون روزا سیدعلی اکبرابوترابی، سیاهپوش و آیت الله باریک بین از مبارزان فعال قزوین بودن.

اوایل سال 57 بود که از طریق واسطه، اعلامیه رو از قم گرفتم و بردم خدمت آیت الله باریک بین که اونموقع امام جماعت مسجد شیخ الاسلام بودن؛ بعد از اینکه ایشون از امین بودن من و گروهمون مطمئن شد، شدیم واسطه پخش اعلامیه ها تو قزوین.

اون روزها چیزی به اسم ترس از دستگیری و شهادت برامون معنی نداشت و تنها چیزی که تو نگاهمون مهم بود، انقلاب بود و رسیدن به اهداف اسلامی.

فکر می کنم اولین راهپیمایی بزرگ قزوین مرداد 57 انجام شد که به تظاهرات سکوت معروف بود چون قرار بر این بود که تجمع و راهپیمایی بدون هیچ شعاری انجام بشه.

دم مسجد شیخ الاسلام جمع شدیم، حدود دو هزار نفر مرد و زن بودیم که خب تو مقایسه با تظاهرات های نزدیک پیروزی خیلی کمتر بود چون مردم تازه داشتن جسارت ِ به خیابوون اومدن و ایستادن برای رسیدن به اهدافشون رو پیدا می کردن.

از اونجا حرکت کردیم سمت مسجد شاه که بعد از انقلاب اسمش شد مسجد النبی؛ روحانیون و بزرگان قزوین جلو حرکت می کردن و من ورفیقام هم پشتشون مثل حصار راه می رفتیم، آیت الله باریک بین گفته بودن تا دم مسجد النبی باید سکوت کنیم؛ از سبزه میدون که به سمت خیابون شاه اون زمان رفتیم شروع کردیم به سر دادن شعار " الله الله روح الله؛ روح الله موسوی خمینی"

نیروهای نظامی پشت ما میومدن و هرلحظه حس می کردیم اسلحه هاشونو درمیارن؛ هرچند اون روز درگیری خاصی انجام نشد اما فضا به شدت رعب آور و سنگین بود.

پلیس هشدار داده بود که اگه شعاری فراتر از الله الله سر بدیم، تیر بارون می کنه؛ بالاخره به مسجدالنبی رسیدیم، بعد از نماز، روحانی که از قم اومده بود و من الان اسمش یادم نیست شروع کرد به سخنرانی، در واقع اون روز اولین صحبت های علنی ضد شاه و رژیم تو قزوین انجام شد.

پلیس به محض متوجه شدن اومد تو مسجد و مردم هم روحانی رو بین خودشون مخفی کردن و فراریش داد.

بعد از اون تظاهرات جسته و گریخته شروع شد، یکی از مصداق های همدلی مردم تو اون روزها باز گذاشتن در خونه هاشون بود !

یادمه یه بار تو تظاهرات نیروهای نظامی دنبالم کردن و منم فرار کردم سمت کوچه زرگرا، کوچه باریک و بن بستی بود که اگه صاحب خونه درش رو باز نذاشته بود به طور حتم دستگیر می شدم.

اون شب صاحب خونه اجازه نداد برم، می گفت نظامیا تو کوچه کشیک می کشن، این بود که تا صبح اونجا موندمو بماند که مادرم با همسایمون تمام بیمارستان و حتی سرد خونه ها رو سرک کشیده بودن.

تو عاشورا و تاسوعای 57 بود که اولین تظاهرات سنگین قزوین به طور شدیدی علیه شاه و حکومتش انجام شد، اون روز شهید زیاد دادیم.

همون ایام بود که نفت جیره بندی شد و مردم برای گرفتنش باید صف می بستن، یه روز نیروهای نظامی تو خیابون پادگان با تانک حمله کردن سمت مردمی که تو همین صف های نفت بودن و من به چشم دیدم که یه عده زیر تانک شهید شدن.

این اتفاق رعب و وحشت زیادی تو شهر بوجود آورد و البته بازتاب های زیادی هم داشت هرچند اون روزها رسانه ها مثل الان قوی نبود اما این خبرتا مدت ها تیتر اول شبکه های خارجی و رادیو امریکا بود.

این اتفاق صدای غیرت همه مردم ایرانو بلند کرد، زن و مرد شعار میدادن " مسلمان به پاخیز؛ قزوین شده فلسطین"

کرکره مغازه ها تا چند روزی بعد از اون اتفاق شوم پایین بود و علنا خرید و فروشی نمی شد، مردم برای خرید مایحتاجشون دچار مضیقه شده بودن که البته بعد از یه مدت اوضاع به روال عاددی تری برگشت که خب چون شایع شده بود که مردم قزوین تو گرسنگی و محدودیت به سر می برن، مردم همه استان های دیگه روغن و نون و برنج می فرستادن.

یادمه یه بار یه نیسان وانت از زنجان اومده بود و هرکاری می کرد مردم آذوقه هاشونو نمی گرفتن و می گفتن بدید به کسایی که نیازمندترن؛ اون روزا فداکاری و گذشت تو مردم موج می زد.

مسوول اون بار اومد سراغ من و رفیقم و ازمون خواست بسته ها رو بین مردم شهر تقسیم کنیم، ما هم که خب خانواده های نیازمند زیادی می شناختیم نیسان رو گرفتیم و بسته ها رو بردیم تک به تک در خونه هاشون.

بعد از اون اتفاق دردناکِ خیابون پادگان،یه عده از مسجد سلیمان اومدن قزوین، یه جوون انقلابی 26 – 7 ساله ای بود که تو شازده حسین سخنرانی کوبنده ای کرد.

اون روز تو صحن امامزاده، شهدایی زیادی از جمله برادرای محمودیان دادیم که فرداش تشییع جنازه اون ها از خیابون سپه به سمت امامزاده حسین انجام شد که تو همون تشییع جنازه هم نیروهای رژیم به جون مردم افتادن و یه عده از جمله صمیمی ترین دوستم "محمد عفاری" اونجا جلوی چشمام شهید شدن.

اون روز برای اولین بار داغی گلوله ژسه رو کنار گوشم حس کردم که اگه یکم این طرف تر بود به صورتم اصابت می کرد و...

هرروز راهپیمایی و مراسم تدفین شهدای تظاهرات روز پیش انجام می شد تا رسیدیم به 12 بهمن....

بعد از مطمئن شدن از اومدن امام شبونه با رفیقم باقر رفتیم تهران خونه داییش تو محله راه آهن؛

شب رو اونجا با پسردایی هاش سر کردیم، شبی که یه لحظه هم پلک هامون رو هم نرفت؛ صبح هم بعد از نماز بلافاصله راه افتادیم سمت فرودگاه؛ حس و حال عجیب اون روز با هیچ جمله ای قابل وصف نیست، ما داشتیم به امامی می رسیدیم که ماه ها براش شعار داده بودیم، تلاش کرده بودیم و بچه هایی که خون داده بودن تا ما حالا با چشمای خودمون امام رو تماشا کنیم.

بین جمعیت باقر و پسردایی هاش رو گم کردم، اما مهم نبود، در ماشین ها باز بود و مردم رو سمت بهشت زهرا روونه می کرد.

تا اینکه 21 بهمن شد و اعلام کردن قراره نیروهای بختیار به مردم حمله کنن و تمام رده های بزرگ انقلاب رو تیربارون کنن؛ که اونجا امام فرمودن هیچ کس به خونه نره و همه بیرون باشن.

یادمه حتی شب رو هم تو خیابون بودیم و صبحانه رو هم مسجدالنبی خوردیم؛ می گفتن اون روز 50 هزار نفر دور بیت امام رو تو تهران گرفتن.

روز 22 بهمن بوی سقوط رژیم پهلوی احساس می شد، ساعت 10 صبح بود که بالاخره از رادیو جیبی مون خبر فرار بختیار و نابودی رژیم شاه رو شنیدیم.

بعد از اون نیروهای نظامی بدون هیچ مقاومتی اسلحه هاشونو تحویل دادن و ما هم رفتیم سمت شهربانی و کلانتری و شهر عملا تو دست مردم قرار گرفت.

از همون روز کمیته مردمی انقلاب تشکیل شد که ما هم از اعضای اون تو قزوین به حساب میومدیم.

 

انتهای پیام/

ارسال نظرات

آخرین اخبار